سوینسوین، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

سوین ثمره عشق ما

مروارید هویدا شد

سلام به دخترگل مامان .سوینم بالاخره مروارید هویدا شد .فردای تولدت که حالا جزییاتشو برات میگم من اولین دندون قشنگت رو دیدم.خیلی خوشحال شدم خیلی.اخه دکتر میگفت باید ازمایش بدی وعکس از مچ دستت بندازیم که خداروشکر به اونجانرسید .اما تولد....... اول اینو بگم از 10روز قبل ازتولد دوباره مریض شدی و چنددفعه میخواستم مهمونی روکنسل کنم اما به خاطراینکه تولد تو ودخترخاله پرسان ومیخواستیم با هم بگیریم کنسلش نکردم و تو یکروز قبل از تولد خدروشکر بهترشدی .تمام کارهارو خاله سمیه وپرسان کردن از خرید وسفارش کیک و تزیین کردن خونه و ....ومامان بزرگ هم زحمت پخت کلی غذای خوشمزه رو کشید خاله زهره یه کلیپ از عکسای تولدت رو درست کرده بود وخلاصه تولد تو وپرسان شد ی...
30 شهريور 1393

اولین پیکنیک کنار دخترم

سلام به دخترگلم .عزیزم هنوزازمرواریدای توی دهنت خبری نیست امابه شدت کلافه ای.من احتمال میدم انشاالله تا اخرشهریوریه نشونه ای ازشون پیدابشه.جمعه ما باخانواده دایی جان رفتیم جاجرود این اولین پیکنیکی بود که بعد از بچه دارشدنمون رفتیم.وشما انقدر خانم بودی که منو شرمنده کردی .چقدر جالب بود برام که وقتی بابایی پاهاتو کرد تو اب رودخونه خوشت اومده بودو کلی باهم اب بازی کردین  .دایی جان وزندایی جان هم به مناسبت روز دختر برات یه هدیه گرفته بودن که مارو شرمنده کردن از همینجادوباره ازشون تشکرمیکنم .روز جمعه برام شد یه روز خاطره انگیز چون تو خوشحال بودی وبودنت کنارما خوشحالی مارو کامل میکنه .اینکه اولین پیک نیکی که با دخترمون رفتیم چقدرمتفاوت بود با...
10 شهريور 1393

رفیق یعنی همدم رفیق یعنی سنگ صبور

سلام به دخترگلم.خانم خانماامروز بعدازظهرمن وتوبابایی وخاله زهره وهلیاجونو عموسعید رفتیم بیرون .قسمت شدورفتیم امامزاده صالح(ع).وای چه حالی داد .خیلی خوشحال بودم که توروبردیم اونجاچون همیشه پیش اقابرای اومدنت دعامیکردم وامشب خودتو بردم برای زیارتشون.نماز خوندیم زیارت کردیم وبعدشم رفتیم شام بیرون.وای چقدرخندیدیم از دست تو وهلیا .مامانی تامن هلیا رو بغل میکردم تو عصبانی میشدی ومیخواستی بیایی بغلم .تابابایی هلیا روبغل میکرد میخواستی بری بغل بابایی.هلیا ولی خداییش خیلی تورودوست داره .میدونم که توهم خیلی دوسشداری اما شاید هنوز نمیتونی مثل هلیاجون ابراز کنی.امشب به صورت جفتتون نگاه کردم وکلی دلم براتون ضعف رفت .یاد خودم وخاله زهره افتادم که چند ساله...
25 مرداد 1393

چقدر زود فراموش میکنم...

سلام گل مامان .این روزا کمتر برات مینویسم .باورکن فقط به خاطر کمبود وقته نه سهل انگاری.امروزبه خودم یه قولایی دادم.اینکه اینقدر همه چیزو در حد عالی نخوام اونطوری بخوام که تو راحتی.ازت این همه توقع بی جا نداشته باشم.میدونی مثل چی؟مثلا توقع نداشته باشم غذاییکه ساعتها برای درست کردنش  وقت گذاشتمو راحت بخوری .خب شاید تو دوست نداشته باشی .مثل خود من که بعضی طعم هارو دوست ندارم.یا ساعت هاییکه من دارم از خستگی میمیرم ودرحسرت نیم ساعت خواب بدون دغدغه هستم اما تو خوابت نمیادوتازه شیطنتت گل میکنه  بیشتر صبوری کنم.اینکه تااز خونه میریم بیرون کلی از کارای روتین هرروزت جاشونو به عادتای تازه میدن که چیز عجیبی نیست .مگه تو عروسکی که من توقع تغییر...
24 مرداد 1393

برای تو که بهترینی

سلام گلم .این روزا قراره بابایی بره ترکیه .به منم میگه بیا اما من میدونم تو برای مسافرت امادگیشو نداری یا باید بذارمت پیش مامانی و برم یا نرم .بدون لحظه ای درنگ گزینه دوم رو انتخاب میکنم.یعنی نمیرم.ترکیه به چه دردم میخوره اگر تو نباشی باما .میمونم و صبرمیکنم تا همه چیز okبشه وبعد سه تایی بریم .توی این چندسالی که ازدواج کردیم من وبابایی هیچ مسافرت خوبی نداشتیم .میدونی شرایط یا مالی خراب بود یا فکری یا ...اما حالا چه بهتر که با جور شدن شرایط تو یه مسافرت خاطره انگیز سه تایی بریم .این میشه بهترین مسافرت دنیا چون توهم هستی عسلم.راستش من به تو دروغ نمیگم خودمم دوست دارم بابایی تنهایی بره .دلم میخواد کلش باد بخوره .تنها باشه وبه خیلی چیزا فکر کنه ...
9 مرداد 1393

شیرین شدی در حد باقلوا

سلام عسل .چقدر این روزا بلا شدی .یه کارایی میکنی کارستون میخوام برات بنویسم که بزرگ شدی ببینی چه اتیشی میسوزوندی .اول از همه این برام سواله از کجامیفهمی من روی چی حساسم شیطون من؟ یه روز از قبل از اینکه از خواب بیدار شی بلند شدم شروع کردم به کار .جارو کردم گردگیری ..خلاصه همه چیز تمیز ونظیف شما بیدار شدی .صبحانه ت رو اوردم هر کاری کردم نتونستم 2تا قاشق فرنی بهت بدم ناامید شدم رفتم تو اشپزخونه که کاسه فرنی روببرم دیدم صدایی ازت نمیاد . من:سوین مامانی کجایی؟ تو:------------------------ من:کوشی دخترم بیا اینجا تو------------------------- اومدم دنبالت با چنان اشتهایی سیم تلویزیونو لیس میزدی که ادم هوس میکرد یه امتحانی بکنه ...
1 مرداد 1393

نگرانم اما

سلام دختر خوبم.میخوام راحت بنویسم بدون هیچ ملاحظه ای .عزیزم این روزا عجیب نمیتونیم دوری همو تحمل کنیم اگر با خاله ها یا مامان بزرگ بری بیرون نرفته بهمونه میگیری که برگردی پیشم .ومن عاشق این وابستگیت هستم .اینکه وقتی ظرف میشورم به پام میچسبی وقتی غذا درست میکنم بهم میچسبی وقتی نماز میخونم بهونه میگیری وفتی پای کامپیوتر میام دنبالم میگردی  و....اینکه غذا فقط از دست من میخوری اینکه فقط کنارمن شبا میخوابی و.....اینکه بلندترین خنده هاتو برای من سر میدی اینکه صبح ها با بلندترین صدا صدام میکنی و....اینها نگرانم کرده نگران اینکه این روزای شیرین تموم شن .بزرگ بشی قوی بشی سراغ از من نگیری تو .همیشه از وابستگی فرار میکردم اما تو ...نمیشه بهت ...
31 تير 1393

مادرانه ها ی من

سلام عزیزم .چندروزیه دوباره بی حالی .فکرمیکردم سرما خوردی بردمت پیش دکتر افجه ای گفت داری دندون در میاری اگر بدونی چه ذوقی کردم داشتم از خوشحالی  پرواز میکردم انگار از دانشگاه هاروارد فارغ التحصیل شده بودی !اماخوشحالیم چند ساعت ادامه داشت اخه  موقعی که داشتم میشستمت دستم یه تق صدا دادو .....به امید اینکه خوب میشه هی صبر کردم و بعداز 3روز بالاخره دست چپم و گچ گرفتن . توی بیمارستان گریه میکردم پس چطوری به سوین برسم ؟حاضر بودم این درد با من باشه اما تو توی سختی نباشی .اما یاور همیشگیت مامان بزرگ جون به دادمون رسید و الان دو روزه بی وقفه داره هم به تو هم به من میرسه .از صبح خاله ها هم خودشونو کشتن انقدر زنگ زدن که سوین چیکار میکنه ؟حال...
27 خرداد 1393

خدایا به تو میسپارمش

سلام گلم .خیلی هفته سختی داشتیم تب کردی و یه دفعه انچنا ن زیاد شد که دیگه استامینوفن و ..جواب نداد .حالم خیلی بد بود وقتی برات ازمایش ادرار و مدفوع و خون نوشتن دیگه گریه م بند نمیومد وقتی ازت نمیتونستن خون بگیرن حال خرابم مسئول ازمایشگاه و مجبور کرد تا ازم بخواد که بیرون منتظر باشم .وتا وقتی جواب ازمایش بیاد کلی نذر ونیاز کردم.اما جواب ازمایش خون و ادرارت دیگه امونم و برید .سوین خوبم طاقت دیدن سرم توی دستتو  اشکاتو  نداشتم  مامانی .اما توی اون لحظه های سخت باید صبوری میکردم تا بهت ارامش بدم .دلم میخواست هزار بار برات میمردم وقتی یک ساعت بدون وقفه اشک ریختی و روسری من و چسبیده بودی تا سرمت تموم شد .به همه گفتم اگر سوین روبراه ن...
16 خرداد 1393