سوینسوین، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 20 روز سن داره

سوین ثمره عشق ما

چقدر زود فراموش میکنم...

سلام گل مامان .این روزا کمتر برات مینویسم .باورکن فقط به خاطر کمبود وقته نه سهل انگاری.امروزبه خودم یه قولایی دادم.اینکه اینقدر همه چیزو در حد عالی نخوام اونطوری بخوام که تو راحتی.ازت این همه توقع بی جا نداشته باشم.میدونی مثل چی؟مثلا توقع نداشته باشم غذاییکه ساعتها برای درست کردنش  وقت گذاشتمو راحت بخوری .خب شاید تو دوست نداشته باشی .مثل خود من که بعضی طعم هارو دوست ندارم.یا ساعت هاییکه من دارم از خستگی میمیرم ودرحسرت نیم ساعت خواب بدون دغدغه هستم اما تو خوابت نمیادوتازه شیطنتت گل میکنه  بیشتر صبوری کنم.اینکه تااز خونه میریم بیرون کلی از کارای روتین هرروزت جاشونو به عادتای تازه میدن که چیز عجیبی نیست .مگه تو عروسکی که من توقع تغییر...
24 مرداد 1393

برای تو که بهترینی

سلام گلم .این روزا قراره بابایی بره ترکیه .به منم میگه بیا اما من میدونم تو برای مسافرت امادگیشو نداری یا باید بذارمت پیش مامانی و برم یا نرم .بدون لحظه ای درنگ گزینه دوم رو انتخاب میکنم.یعنی نمیرم.ترکیه به چه دردم میخوره اگر تو نباشی باما .میمونم و صبرمیکنم تا همه چیز okبشه وبعد سه تایی بریم .توی این چندسالی که ازدواج کردیم من وبابایی هیچ مسافرت خوبی نداشتیم .میدونی شرایط یا مالی خراب بود یا فکری یا ...اما حالا چه بهتر که با جور شدن شرایط تو یه مسافرت خاطره انگیز سه تایی بریم .این میشه بهترین مسافرت دنیا چون توهم هستی عسلم.راستش من به تو دروغ نمیگم خودمم دوست دارم بابایی تنهایی بره .دلم میخواد کلش باد بخوره .تنها باشه وبه خیلی چیزا فکر کنه ...
9 مرداد 1393

شیرین شدی در حد باقلوا

سلام عسل .چقدر این روزا بلا شدی .یه کارایی میکنی کارستون میخوام برات بنویسم که بزرگ شدی ببینی چه اتیشی میسوزوندی .اول از همه این برام سواله از کجامیفهمی من روی چی حساسم شیطون من؟ یه روز از قبل از اینکه از خواب بیدار شی بلند شدم شروع کردم به کار .جارو کردم گردگیری ..خلاصه همه چیز تمیز ونظیف شما بیدار شدی .صبحانه ت رو اوردم هر کاری کردم نتونستم 2تا قاشق فرنی بهت بدم ناامید شدم رفتم تو اشپزخونه که کاسه فرنی روببرم دیدم صدایی ازت نمیاد . من:سوین مامانی کجایی؟ تو:------------------------ من:کوشی دخترم بیا اینجا تو------------------------- اومدم دنبالت با چنان اشتهایی سیم تلویزیونو لیس میزدی که ادم هوس میکرد یه امتحانی بکنه ...
1 مرداد 1393

نگرانم اما

سلام دختر خوبم.میخوام راحت بنویسم بدون هیچ ملاحظه ای .عزیزم این روزا عجیب نمیتونیم دوری همو تحمل کنیم اگر با خاله ها یا مامان بزرگ بری بیرون نرفته بهمونه میگیری که برگردی پیشم .ومن عاشق این وابستگیت هستم .اینکه وقتی ظرف میشورم به پام میچسبی وقتی غذا درست میکنم بهم میچسبی وقتی نماز میخونم بهونه میگیری وفتی پای کامپیوتر میام دنبالم میگردی  و....اینکه غذا فقط از دست من میخوری اینکه فقط کنارمن شبا میخوابی و.....اینکه بلندترین خنده هاتو برای من سر میدی اینکه صبح ها با بلندترین صدا صدام میکنی و....اینها نگرانم کرده نگران اینکه این روزای شیرین تموم شن .بزرگ بشی قوی بشی سراغ از من نگیری تو .همیشه از وابستگی فرار میکردم اما تو ...نمیشه بهت ...
31 تير 1393

مادرانه ها ی من

سلام عزیزم .چندروزیه دوباره بی حالی .فکرمیکردم سرما خوردی بردمت پیش دکتر افجه ای گفت داری دندون در میاری اگر بدونی چه ذوقی کردم داشتم از خوشحالی  پرواز میکردم انگار از دانشگاه هاروارد فارغ التحصیل شده بودی !اماخوشحالیم چند ساعت ادامه داشت اخه  موقعی که داشتم میشستمت دستم یه تق صدا دادو .....به امید اینکه خوب میشه هی صبر کردم و بعداز 3روز بالاخره دست چپم و گچ گرفتن . توی بیمارستان گریه میکردم پس چطوری به سوین برسم ؟حاضر بودم این درد با من باشه اما تو توی سختی نباشی .اما یاور همیشگیت مامان بزرگ جون به دادمون رسید و الان دو روزه بی وقفه داره هم به تو هم به من میرسه .از صبح خاله ها هم خودشونو کشتن انقدر زنگ زدن که سوین چیکار میکنه ؟حال...
27 خرداد 1393

خدایا به تو میسپارمش

سلام گلم .خیلی هفته سختی داشتیم تب کردی و یه دفعه انچنا ن زیاد شد که دیگه استامینوفن و ..جواب نداد .حالم خیلی بد بود وقتی برات ازمایش ادرار و مدفوع و خون نوشتن دیگه گریه م بند نمیومد وقتی ازت نمیتونستن خون بگیرن حال خرابم مسئول ازمایشگاه و مجبور کرد تا ازم بخواد که بیرون منتظر باشم .وتا وقتی جواب ازمایش بیاد کلی نذر ونیاز کردم.اما جواب ازمایش خون و ادرارت دیگه امونم و برید .سوین خوبم طاقت دیدن سرم توی دستتو  اشکاتو  نداشتم  مامانی .اما توی اون لحظه های سخت باید صبوری میکردم تا بهت ارامش بدم .دلم میخواست هزار بار برات میمردم وقتی یک ساعت بدون وقفه اشک ریختی و روسری من و چسبیده بودی تا سرمت تموم شد .به همه گفتم اگر سوین روبراه ن...
16 خرداد 1393

به عشق تو

سلام گلم .امروز از صبح سرحال نیستی دوباره یکم سرماخوردی ومن همش نگرانتم .هربار که باچشمای بیحال نگام میکنی دلم میگیره .امروز به بابایی گفتم ایکاش من مریض شم اما سوین خوب باشه .میبینی با دل من چیکار کردی .از بس نگران توام نمیفهمم دارم چیکار میکنم .عشق مادری حسیه که باید فقط خودت تجربش کنی تا بدونی چیه .من کنارتو مادر شدم وباتو به این حس زیبارسیدم واز خدا به خاطر این نعمت بزرگ تاابد ممنونم .این روزا موقع غذا خوردن بااداهات دیدنی شدی .موقع قطره خوردن همه رو تف میکنی بیرون .خوابیدنت که دیگه فیلمی شده برای خودش اما با تمام این ها از صمیم قلب خوشحالم که هستی حتی لحظه ای دلم نمیخواد به روزایی برگردم که من وبابایی دونفری بودیم .از وقتی تو اومدی انگا...
7 خرداد 1393