سوینسوین، تا این لحظه: 10 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

سوین ثمره عشق ما

دوباره شدیم زائر امام رئوف

1394/7/21 2:01
نویسنده : مامی
346 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عسل خانم شیطون .

میخوام بدون مقدمه برم سر اصل مطلب .

یک شب رفتیم شام بیرون باخاله زهره و عموسعید وهلیا تصمیم گرفتیم بریم مشهد با قطار .

نمیدونم چرا هممون این تصمیمو گرفتیمو خیلی خوشحال و خندون بساط سفرو چیدیم (غافل از دوتا وروجک کوچولویی که قرابود تامیتونن اتیش بسوزنن).

روز موعود فرارسید از صبح من وزهره باهم حرف زدیم 

زهره:شیاف استامینوفن داری 

من:بله 

زهره :بردار 

من:باشه 

من: شام و چیکارکنیم 

زهره: من ردیفش میکنم 

.

.

.

.خلاصه تادقیقه اخرداستیم اثاث و سیله جمع میکردیم 

خاله اینااومدن دنبالمون و بایک ماشین که چمدونامون توش جانشد و محبورشدیم رو پانگه داریم رفتیم راه اهن .

رسیدیم معلوم بود همه پشیمونن اما حرف نمیزنن :-) خخخخخ

رفتیم سوارقطار شدیم تو و هلیا تا سوت قطار و کشیدن شروع کردید 

از صندلی میومدین پایین دوباره میرفتین بالا

تومیرفتی توراهرو بدو بدو 

هلیا تبلت مانانشو میگرفت 

تو جیغ میزدی صدات توکل واگن میپیچید 

هلیا اواز میخوند تو دست میزدی و برعکس .

.

.

.

ایناقسمت خوب ماجرابود بعد خسته شدین اماتواون فضا نمیتونستین بخوابین .

داستانی داشتایم موقع خوابیدن تا باباعلی میخواست بره بالا بخوابه تو جیغ میکشیدی بنده خدامیوندپایین ،هلیاکه نیمه خواب بود بیدارمیشد ،همه چیز دوباره ازاول .

خلاصه تااومدیم شمادوتارو بخوابونیم له شدیم بس که شمادوتا شیطونک اداازخودتون دراوردین 

فدای ادادراوردناتون بشم .

بنده خداعمو سعید کف قطارخوابید تاصبح از کمردرد هی نشست هی خوابید .

خاله زهره که کلا یک ساعت بیشترنخوابیبد .

منم که باتکون هرکس یکبار بیدارمیشدم .

باباعلی هم دچار تکرر ادرارشده بود هی از بالا میومد پایین میرفت دسشویی دوباره میرفت بالا .

تا قطار وایستاد برانماز صبح تو و همکارت هلیاخانم دوباره بیدار شدین و باز ادامه بازیگوشیهای نازتون .وقتی رسیدیم به هتل همه انگارتمام راه و پیاده اومده بودن خسته  و داغون بودن .

صبحانه خورده نخورده گفتیم چندساعت بخوابیم تا بلند شیم و بریم حرم .هردفعه که از بیرون اومدیم یامیخواستیم بریم بیرون تو و هلیا کلی گریه زاری کردین که پیش هم باشین 

وقتی هم که میرفتین تو اتاقاتون تایکربع مراسم گریه زاری هردوتاتون ادامه داست 

خلاصه تامیومدیم صبحانتونو ردیف کنیم ظهرشده بود تا میوندیم نهاربدیم بهتون عصرشده بود و ما چهارنفرتمام تلاشمون این بود که شمادوتازائر های کوچیک بهتون خوش بگذره 

اماشب اخر رفتیم حرم .عید غدیر بود و تمام حرم چراغونی بود 

تو وهلیا توی خیاط میدویدید و داد میزدیدو بازی میکردید 

یه گوشه نشسته بودم و به شمادوتا نگاه میکردم 

یاد اخرین باری افتادم که هنوز تورو نداشتم و بادل پر رفته بودم پیش امام رضا 

چقدرگریه کردم 

دعاکردم 

نذرو نیاز کردم 

تاخدا تورو بهم داد .درست بعدازاینکه از زیارت برگشتم

سوین تو واقعا برای من بهترین وذبزرگترین هدیه خدایی .

باخودم عهد کردم زود بزود ببرمت پابوس امام هشتم ع.

باخودم فکرکردم این سفرباتمام خستگیهای جسمی  ولی انچنان ارامش روحی برامون داشت که باهیچ سفر دیگه ای عوضش نمیکنم 

وقتی تو وهلیا توی حیاط میدویدینو و دستاتونو اورده بوین بالا و فریاد میزدین 

اقا 

اقا 

عیدی عیدی 

تمام وجودم لبریز از حسی شد که نمیدونم چی بود 

دخترم تو بااون دل بزرگ ومهربونت یادت باشه هرکحای دنیاکه بودی 

توهروضعیتی که بودی 

هروقت گره افتاد به کارت 

هروقت دلت گرفت 

هروقت دنیابیرحم شد 

برو پیش امام رئوف و بگو : 

اقا من همون دختری هستم که مادرم شمارو واسطه کرد تا خدا من و بهش داد

مادرم سلام رسوند و گفت : امانت دارتراز شما امام غریبم سراغ ندارم امانتمو به شمامیسپارم 

بحق جواد عزیزت هوای عزیز دردانه منم داشته باشین .

 

 

پسندها (1)

نظرات (1)

مامان حلما
21 مهر 94 2:54
زیارت قبول اگه این بار رفتی زیارت منم دعا کن قربونت برم اقا که هیچ کسی رو دست خالی برنمیگردونی از حرمت منم حلمام رو از امام رضا خواستم خداذدخترت رو برات نگه داره
مامی
پاسخ
ممنونم مامان حلمای عزیز حتما انشاالله قسمت خودتم بشه عزیزم